GoOshkoOB

روزی دخترک از مادرش پرسید: 'مامان  نژاد انسان ها از کجا اومد؟مادر جواب داد: خداوند آدم و حوا را خلق کرد. اون ها بچه دار شدند و این جوری نژادانسان ها به وجود اومد.
دو روز بعد دختر همین سوال رو از پدرش پرسید.
پدرش پاسخ داد: 'خیلی سال پیش میمون ها تکامل یافتند و نژاد انسان ها پدید اومد..'
دخترک که گیج شده بود نزد مادرش رفت و گفت:مامان  تو گفتی خدا انسان ها روآفرید ولی بابا میگه انسان ها تکامل یافته ی میمون ها هستند...من که نمی فهمم!
مادرش گفت: عزیز دلم خیلی ساده است. من بهت در مورد خانواده ی خودم گفتم و بابات درمورد خانواده ی خودش!

نوشته شده در جمعه 23 دی 1390برچسب:مطلب,طنز,مطلب طنز,داستان,داستانک,خنده دار,آفرینش,انسان,آفرینش انسان,,ساعت 18:27 توسط Homa| |

 

 

 

 

 

  مردي نزد روانپزشک رفت و از غم بزرگی که در دل داشت براي دكتر تعريف كرد .


 

 

 

 

دکتر گفت به فلان سیرک برو . آنجا دلقکی هست ، اینقدر میخنداندت تا غمت یادت برود .


مرد لبخند تلخی زد و گفت من همان دلقکم !!!

 

نوشته شده در پنج شنبه 12 آبان 1390برچسب:داستان,کوتاه,داستانک,داستان کوتاه,دلقک,,ساعت 11:29 توسط Homa| |


 


 

«گردان پشت ميدون مين رسيده و زمين گير شده بود. چند نفر رفتند معبر باز كنند. او هم رفت، 15 ساله بود.

 

 

 

چند قدم كه رفت، برگشت. يعني ترسيده؟! خب! ترس هم داشت! او اما، پوتين هايش را به يكي از بچه ها داد و گفت؛

 

 

تازه از گردان گرفتم، حيفه! بيت الماله!... پابرهنه رفت!... راستي 3هزار ميليارد تومن چندتا پوتين ميشه؟!»

 

نوشته شده در پنج شنبه 21 مهر 1390برچسب:3هزار میلیارد,داستان,داستانک,غم انگیز,جبهه,کاریکاتور,ساعت 18:46 توسط Homa| |

در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند...

می گویند خارپشتها وخامت اوضاع رادریافتند تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند و بدین ترتیب همدیگررا حفظ کنند… وقتی نزدیکتر به هم بودند گرمتر میشدند ولی خارهایشان یکدیگررا زخمی میکرد بخاطرهمین تصمیم گرفتند ازهم دور شوند ‫ولی از سرما یخ زده میمردند… ازاینرو مجبور بودند یا خارهای دوستان را تحمل کنند، یا نسلشان از منقرض شود. پس دریافتند که بهتر است باز گردند و گردهم آیند و آموختند که : با زخم های کوچکی که همزیستی با کسان بسیار نزدیک بوجود می آورد زندگی کنند ، چون گرمای وجود دیگری مهمتراست… و این چنین توانستند زنده بمانند…
بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گردهم می آورد بلکه آن
است هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنارآید و خوبیهای  آنان را تحسین
نماید…

بدبختی این حسن را دارد که دوستان حقیقی را به ما می شناساند… بالزاک

نوشته شده در سه شنبه 29 شهريور 1390برچسب:داستان,داستانک,داستان کوتاه,آموزنده,دوستان,دوستان واقعی,بالزاک,کاریکاتور,,ساعت 13:58 توسط Homa| |

مردی باهمسرش در خانه تماس گرفت و گفت : " عزیزم ازمن خواسته شده كه با رئیس و چند تا از دوستانش برای ماهیگیری به كانادا برویم ! "
ما  یك هفته آنجا خواهیم بود . این فرصت خوبی است تا ارتقای شغلی كه منتظرش بودم بگیرم بنابراین لطفا لباس های كافی برای یك هفته برایم بردار و وسایل ماهیگیری مرا هم آماده كن !!
ما از اداره حركت خواهیم كرد و من سر راه وسایلم را از خانه برخواهم داشت ، راستی اون لباس های راحتی ابریشمی آبی رنگم را هم بردار !!!!!!
زن با خودش فكر كرد كه این مساله یك كمی غیرطبیعی است اما بخاطر این كه نشان دهد همسر خوبی است دقیقا كارهایی را كه همسرش خواسته بود انجام داد .
هفته بعد مرد به خانه آمد ، یك كمی خسته به نظر می رسید اما ظاهرش خوب ومرتب بود .
همسرش به او خوش آمد گفت و از او پرسید كه آیا او ماهی گرفته است یا نه ؟
مرد گفت : " بله تعداد زیادی ماهی قزل آلا ، چند تایی ماهی فلس آبی و چند تا هم اره ماهی گرفتیم . اما چرا اون لباس راحتی هایی كه گفته بودم برایم نگذاشتی ؟ "
جواب زن خیلی جالب بود !
زن جواب داد : لباس های راحتی رو توی جعبه وسایل ماهیگیریت گذاشته بودم !!!!!!!!!!

نوشته شده در پنج شنبه 9 تير 1390برچسب:زن,مرد,داستان,کوتاه,داستان کوتاه,دوروغ,دروغ,2روغ,,ساعت 22:5 توسط Homa| |

 

Mother & Girl

One summer day, when tourists were lining up to enter a stately house, an old gentleman whispered to the person behind him, “Take a look at the little fellow in front of me with the poodle cut and the blue jeans. Is it a boy or a girl!?” “It’s a girl,” came the angry answer. “I ought to know. She’s my daughter.” “Forgive me, sir!” apologized the old fellow. “I never dreamed you were her father.” “I’m not,” said the parent with blue jeans. “I’m her mother!”

مادر و دختر

یک روز تابستانی، وقتی جهانگردان برای وارد شدن به یک خانه با شکوه صف کشیده بودند، یک آقای مسن به آرامی به نفر پشت سر خود گفت: «یک نگاه به کودکی که جلوی من ایستاده و موهایش را مثل سگ های پشمالو آرایش کرده و شلوار جین آبی پوشیده بینداز. معلوم نیست که دختر است یا پسر؟!» شخص مقابل خشمگینانه جواب داد: «آن بچه دختر است. معلوم است که من باید این را بدانم که او دختر است! چون او دختر خود من است.» شخص مسن برای معذرت خواهی گفت: «لطفا مرا ببخشید آقای محترم! من حتی تصورش را هم نمی کردم که شما پدر آن بچه باشید.» شخص عصبانی که شلوار جین آبی هم پوشیده بود گفت: «نه نیستم! من مادر او هستم!»

 

تبصره ( ا نوع ايرونيش !! ) : تو ايران بعضی ا دخترا رو وقتی با آقايون اشتب ميگيرن كه اصالتشون-همون 60بيلاشون !!-رو بلن كرده باشن و بخوان تو گينس خودی نشون بدن و يه ركوردی بزنن تو آئورت !!!!!!!!

نوشته شده در چهار شنبه 25 خرداد 1390برچسب:داستان,داستانک,فارسی,انگلیسی,مادر,دختر,پدر,پسر,,,!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!خلاصه همه چی!,ساعت 10:29 توسط Homa| |

 

(لطفا قبل از خوندن اين تكست دسمال كاغذياتونو آماده كنين ... !)

 *وقتی مردا ( بازم مثه هميشه !! ) با ندونم كاری ، حادثه ساز ميشن ! ( اونم چه حادثه ای ... )

يه بچه ی دو و نيم ساله ی‌ عرب ، تو ماشين باباش خفه شد ...

بابائه ماشينشو كنار در خونه پارك ميكنه ، شيشه هارو ميده بالا و ميره خونه !!! اما بچشو كه رو صندلی عقب خوابش برده ، می فراموشه ... !! ( اون وق من ميگم آی كيو آقايون در حد كولوخه ، بشون بر ميخوره !!! )

بعد از يه ساعت كه برا بيرون اوردن طفل معصوم بر ميگرده ، متوجه ميشه ( خوبه اين يه قلمو فهميد ايشون ! )  بچه از گرما و كمبود اكسيژن خفه شده ...

 

(وقتی آقايون از هر موقعيتی سوء استفاده ميكنن !!)

*نشستن سر سفره ی‌ عقد بجا رفتن پشت ميله های زندون ... !

اشكا و عشخ يه دختر باعث شد كه بجا رفتن پشت ميله های زندون ، بشينه سر سفره ی‌عقد !!! و با افسر مصری كه اونو به جرم سرقت جواهرات باباش بازداش كرده بود ، ازدواج كنه !! ( ازدواج زوری ؟؟؟؟؟؟!؟؟؟؟؟؟ )

مونا جسين ، دختر 23 ساله ، به شكايت باباش ( كه گفته جواهراتشو دزديدن ) تو خونه مورد بازپرسی (!) قرار گرف ! اما هی گريه ميكرد و ميگف‌ :‌من بيگناهم !! من بيگناهم ! ( بايد اين جمله رو - اشك سلاح زنست ! - با طلا نوشت !‌ )

افسر 39 ساله كه دسگيرش كرده بود ، مثه اينكه تحت تاثير صداقت دختر و اشكاش قرار ميگيره !! ( آرررره !! سگ درصد !!! اونم مردای عرب ! ) و اونو تو كلانتری ايمپاپا ، تو شمال قاهره ، از باباش خواسگاری ميكنه !! ( چه هولم بوده يارو !!! ) حالا بابائه تحت تاثير قرار ميگيره و از اون هول تر قبول ميكنه !!! ( اين روزها همه تحت تاثير قرار ميگيرن ... ! )

البت اين داسان يه نموره بدآموزی داش ميدونم ... !

(آقايونی كه زود تحت تاثير قرار ميگيرن ( جو گير ميشن !! ) اين پستو نخونن !!!)

*خودكشی به خاطر نپختن شام ... !

يه مرد هندی كه زنش حاضر نشده بود واسش شام بپزه ، خودشو مثه  ... (!) از پنكه ی سقفی (!) آويزون كرد !!! ( آخه برادر خدا بيامرز ! تو كه تصميم گرفتی خودتو بكشی ، خب اين همه راه با كلاس !! پنكه ی سقفی؟!!؟ هی وای من !!! )

حالا بقيش جالب ترم ميشه ... !!!

پليس دهلی نو گفته : " راب ساروپ" از دس زنش كه بش گفته به جا پختن شام ، سبزی خوردن شامو پاك كرده ، عصبانی شده و بعد از بيرون كردن زنش از خونه ( حالا هی من ميخوام پش سر مــــُرده نحرفما ... !! ) تصميم گرف كه ميدونو واس بقيه خالی كنه !! ( خود كشی !!!!!! )

 

نوشته شده در پنج شنبه 12 خرداد 1390برچسب:آقایون,خانوما,فمنیسم,آنتی بوی,داستانک,داستان,ازدواج,خودکشی,مرگ,بچه,ماشین,پلیس,,ساعت 12:8 توسط Homa| |

دخترها:

توي ماهيتابه روغن ميريزن

اجاق گاز زير ماهيتابه رو روشن ميكنن

- تخم مرغها رو ميشكنن و همراه نمك توي ماهيتابه ميريزن

چند دقيقه بعد نيمروي آماده رو نوش جان ميكنن

پسرها:

توي كابينتهاي بالايي آشپزخونه دنبال ماهيتابه ميگردن

توي كابينتهاي پاييني دنبال ماهيتابه ميگردن و بلاخره پيداش ميكنن

ماهيتابه رو روي اجاق گاز ميذارن

توي ماهيتابه روغن ميريزن

توي يخچال دنبال تخم مرغ ميگردن

يه دونه تخم مرغ پيدا ميكنن

چند تا فحش ميدن

دنبال كبريت ميگردن

با فندك اجاق گاز رو روشن ميكنن و بوي سركه همراه دود آشپزخونه رو بر ميداره

ماهيتابه رو ميشورن (بگو چرا روغنش بوي ترشي ميداد!)

ماهيتابه رو روي اجاق گاز ميذارن و توش روغن واقعي ميريزن

تخم مرغي كه از روي كابينت سر خورده و كف آشپزخونه پهن شده رو با دستمال پاك

ميكنن

چند تا فحش ميدن و لباس ميپوشن

ميرن سراغ بقالي سر كوچه و 20 تا تخم مرغ ميخرن و برميگردن

تلويزيون رو روشن ميكنن و صداش رو بلند ميكنن

روغن سوخته رو ميريزن توي سطل و دوباره روغن توي ماهيتابه ميريزن

تخم مرغها رو ميشكنن و توي ماهيتابه ميريزن

دنبال نمكدون ميگردن

نمكدون خالي رو پيدا ميكنن و چند تا فحش ميدن

دنبال كيسه ي نمك ميگردن و بلاخره پيداش ميكنن

نمكدون رو پر از نمك ميكنن

صداي گزارشگر فوتبال رو ميشنون و ميدون جلوي تلويزيون

نمكدون رو روي ميز ميذارن و محو تماشاي فوتبال ميشن

بوي سوختگي رو استشمام ميكنن و ميدون توي آشپزخونه

چند تا فحش ميدن و تخم مرغهاي سوخته رو توي سطل ميريزن

توي ماهيتابه روغن و تخم مرغ ميريزن

با چنگال فلزي تخم مرغها رو هم ميزنن

صداي گــــــــــل رو از گزارشگر فوتبال ميشنون و ميدون جلوي تلويزيون

سريع برميگردن توي آشپزخونه

تخم مرغهايي كه با ذرات تفلون كنده شده توسط چنگال مخلوط شده رو توي سطل

ميريزن

ماهيتابه رو ميندازن توي سينك

دنبال ظرفهاي مسي ميگردن

قابلمهء مسي رو روي اجاق گاز ميذارن و توش روغن و تخم مرغ ميريزن

چند دقيقه به تخم مرغها زل ميزنن

ياد نمك ميفتن و ميرن نمكدون رو از كنار تلويزيون برميدارن

چند ثانيه فوتبال تماشا ميكنن

ياد غذا ميفتن و ميدون توي آشپزخونه

روي باقيماندهء تخم مرغي كه كف آشپزخونه پهن شده بود ليز ميخورن

چند تا فحش ميدن و بلند ميشن

نمكدون شكسته رو توي سطل ميندازن

قابلمه رو برميدارن و بلافاصله ولش ميكنن

چند تا فحش ميدن و انگشتهاشون كه سوخته رو زير آب ميگيرن

با يه پارچهء تنظيف قابلمه رو برميدارن

پارچه رو كه توسط شعله آتيش گرفته زير پاشون خاموش ميكنن

نيمروي آماده رو جلوي تلويزيون ميخورن و چند تا فحش ميدن

نوشته شده در 3 آذر 1389برچسب:نيمرو,پسر,دختر,داستان,ساعت 10:48 توسط Homa| |


Power By: LoxBlog.Com